زمستان سال 95
پیرمرد همیشه سربه زیر بود و در این هوای سرد و برفی با یک پیراهن که چند دکمه هم نداشت و یک شلوار کردی که پوشیده بود در جلو درب قطار ایستاده یود و وقتی قطار به ایستگاه می رسید آرام از واگن پیاده می شد و می گفت بفرمایید رسیدیم هر کس می خواهد پیاده شود.
پیرمرد لباس بسیار کثیفی بر تن داشت و از بوی بد بدنش مشخص یود که چند ماهی است که حمام نرفته.
به همین خاطر مردم سعی می کردند خوذشان از او دور کنند و به محض اینکه فضایی در قطار خالی می شد به سوی آن می رفتند و از پیرمرد فاصله می گفتند.
پیرمرد هم که همه اینها را می دانست و می دید همیشه سرش پایین بود و پشت به همه و رو یه روی درب می ایستاد تا مزاحم حال خوش بقیه نشود ؛ حتی اگر صندلی برای نشستن خالی می شد او نمی رفت و از جای خودش تکان نمی خورد تا بیش از این خجالت نکشد.
در همین حال یکی از جوانان دقایقی را با پیرمرد احوال پرسی کرد و بعد از اینکه قطار به آخرین ایستگاه رسید منتظر ماند تا همه مردم از قطار پیاده شوند و کاپشن خود را از تن بیرون آورد و به پیرمرد هدیه داد.
حتی من هم در آن لحظه این صحنه را ندیدم و بعد از پیاده شدن از قطار وقتی دیدم که کاپشن آن جوان نیست متوجه این نیکوکاری و ایثار او شدم...
برچسب : نویسنده : 6sebghatollah0 بازدید : 97